از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

عید غدیر

ظهر بود؛
گرم و تن‏سوز؛ خاک‏ها، از شلاق شعله‏های خورشید، زخمی.
ظهر بود که صدای صاعقه زمان، حادثه‏ای را رقم می‏زد.
صدا، پروانه‏ای می‏شد که روی هزاران شانه خسته و خاک‏گرفته می‏نشست.
برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بود.
برکه، روی پاهایش ایستاد و موج موج خنده بر چهره میهمان‏ها پاشید.
برکه، ایستاده بود و بهار را در آغوش می‏کشید.
برکه، تمام پروانه‏های تنش را در آسمان آبی صحرا رها کرده بود و در خودش نمی‏گنجید.
غدیر دیگر برکه نبود.
«غدیر ای باده‏گردان ولایت     رسولان الهی مبتلایت
ندا آمد ز محراب سماوات     به گوش گوشه‏گیران خرابات
رسولی کز غدیر خم ننوشد     ردای سبز بعثت را نپوشد»
غدیر دف می‏زد و بر طبل‏های شادی می‏کوبید.
ناگهان، دست‏های خورشید، در دست‏های وحی گره خورد.
آسمان خودش را روی پاهای خورشید انداخت.
تمام ستاره‏های آسمان، به شب‏نشینی چشمان خورشید آمدند.
دست‏های وحی، بالا می‏رفت و دست‏های خورشید را بالاتر می‏برد.
هزاران باور، می‏دیدند و تبریک می‏گفتند.
«اشهد انک امیر المؤمنین الحق الذی نطق بولایتک التنزیل و اخذ لک العهد علی الأمه».
غدیر فریاد می‏کشید و دهان‏های تعجب، خشک شده بود.
غدیر فریاد می‏کشید و صدای پای بهار، تا آسمان هفتم پیچیده بود.
غدیر فریاد می‏کشید و رسول، طنین صدایش را در برکه به نجوا نشانده بود.
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».


پی نوشت : تمام متن برگرفته از وبلاگ دوستی است که زیبا خواندمش

عید سعید غدیر مبارک باد .


فراموش می شوم



فراموش می شوم

چون فرزندی که

بیداری های مادرش را به یاد نمی آورد

و انکار می کند کودکیش را


فراموش می شوم

همچون روزهای خوش زندگی

که از یادها می رود


فراموش می شوم

اما فراموش نمی کنم

که روزها پشت پنجره

به امید تابیدن مهرت

لحظه ها را شمردم


که به امید باریدن لطفت

دست ها را بر آسمان دوختم


که به شکرانه ی سلامتت

رازها کردم


من فراموش می شوم...



باران

 

باران که آمد 

 

گونه هایم خیس شد 

 

و گرمی دستان خدا روی صورتم  

                               

                                       گم شد ...  

افسوس... باران آمد...

آواز صبح

 

 در سیاهی غمناک شب  

                           

                    محو می شوم 

 

و در پژواک خاطرات دور ،  

 

                  دست و پا می زنم 

 

در آن سوی پنجره ها  

 

              فصل خاموشی در گذر است  

 

 صدای آواز می آید 

 

صبح نزدیک است...

دلواپسی

 

 

پرسیدم : امن ترین و گرم ترین جای دنیا کجاست؟  

 

مرا تنگ در آغوش گرفت... 

 

دلهره ی فردایم بیهوده بود...