باران که آمد
گونه هایم خیس شد
و گرمی دستان خدا روی صورتم
گم شد ...
افسوس... باران آمد...
در سیاهی غمناک شب
محو می شوم
و در پژواک خاطرات دور ،
دست و پا می زنم
در آن سوی پنجره ها
فصل خاموشی در گذر است
صدای آواز می آید
صبح نزدیک است...
پرسیدم : امن ترین و گرم ترین جای دنیا کجاست؟
مرا تنگ در آغوش گرفت...
دلهره ی فردایم بیهوده بود...