از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

نگاه

 

سنگینی نگاهت 

استخوان دلم را ترکاند 

 

لباسی از باران پوشیدم 

آن روز که شعله ی نگاهت 

بخارهای پنجره را شسته بود ... 

آتش صبر


     فریادهایی که حنجره را


          برای شنیدن آزرد ، 


              در آتش صبر سوخت...