سنگینی نگاهت
استخوان دلم را ترکاند
لباسی از باران پوشیدم
آن روز که شعله ی نگاهت
بخارهای پنجره را شسته بود ...
فریادهایی که حنجره را
برای شنیدن آزرد ،
در آتش صبر سوخت...