از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

خداحافظ زمستان

قدم هایم نمی روند

گام هایم  بر سنگفرش های خیس از برف 

سنگین کشیده می شود .


گرچه زمستان سردی بود ،

و لباس هایم زیر چتر خیال ها ی نازکم ،

خیس شده بود،

حتی بغض نگاهم همیشه ترک خورده ی غربت ها بود ،

اما تاریکی هایش روشن تر از روشنی روز بود

و دستانم گرم در دستان خاطرات تلخ و شیرین کودکی ام  .


زمستان همبشه مرا بیش تر از بهار های زندگیم درک کرده.

اما باید رفت و نا خواسته تن به جبر دیگری دهی که شاید نمی پسندی اما

فردا باز برای من و توست .

زمستان عزیز دلم برایت تنگ می شود ...

خداحافظ زمستان و سلام بر بهار...



حنجره ی فریاد

 

بیهوده حنجره ی فریادم را می فشارم  

                                            تا تو را بر باد دهم  

 

او تو را با نامی بلند ، 

     باعشق و به دور از هیاهوی روزگار ، می خواند  

و تو را می خواهد ...  

                    عشق چه زیباست...