قدم هایم نمی روند
گام هایم بر سنگفرش های خیس از برف
سنگین کشیده می شود .
گرچه زمستان سردی بود ،
و لباس هایم زیر چتر خیال ها ی نازکم ،
خیس شده بود،
حتی بغض نگاهم همیشه ترک خورده ی غربت ها بود ،
اما تاریکی هایش روشن تر از روشنی روز بود
و دستانم گرم در دستان خاطرات تلخ و شیرین کودکی ام .
زمستان همبشه مرا بیش تر از بهار های زندگیم درک کرده.
اما باید رفت و نا خواسته تن به جبر دیگری دهی که شاید نمی پسندی اما
فردا باز برای من و توست .
زمستان عزیز دلم برایت تنگ می شود ...
خداحافظ زمستان و سلام بر بهار...
بیهوده حنجره ی فریادم را می فشارم
تا تو را بر باد دهم
او تو را با نامی بلند ،
باعشق و به دور از هیاهوی روزگار ، می خواند
و تو را می خواهد ...
عشق چه زیباست...