بیهوده حنجره ی فریادم را می فشارم
تا تو را بر باد دهم
او تو را با نامی بلند ،
باعشق و به دور از هیاهوی روزگار ، می خواند
و تو را می خواهد ...
عشق چه زیباست...
تو همیشه بیا .یواش بیا .آروم و بدون رد پا .
نکنه صدای پات سنگ های رودخونه رو بیدار کنه!
بزار باد هر چی می خواد پرده ی پشت پنجره ی باز رو
برقصونه !
فردا پنجره بسته خواهد شد و خورشید براش ماتم
می گیره .
شاید هم بارون بغض اونو بشوره و با خودش ببره و بزنه
به دل دریا
تو کاریت نباشه. تو بیا .آروم و بی رد پا .....
.
سنگینی نگاهت
استخوان دلم را ترکاند
لباسی از باران پوشیدم
آن روز که شعله ی نگاهت
بخارهای پنجره را شسته بود ...
آنقدر
با تیر چشم هایم
بر صفحه ی قلب سنگی ات
عشق را مشق می کنم
تا
ایمان بیاوری
انسان بودن این سوی مرزها را...