از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

از هر دری سخن

گشت زیبایت صفای دلم گردید زمانی که از خود و بودن خود رمیده بودم . اندیشدن به تو آرام می سازدم .

تنهایی

 

دعاهایم که به قنوت می رسد، 

آواز استجابت می آید 

بند بند دلم سبک می شود   

 

تنهاییم را  

تنهای تنهای  

می نوشم  

جرعه جرعه  

تا مست شوم  

آرام آرام  ...

 

 

پی نوشت1: همانطور که ملاحظه می کنید شعرم رنگ و بویی ندارد. واقعا هنگ کردم .زورکی که نمی شه نوشت   

پی نوشت 2 : خنکای پاییز رو روی صورتم حس می کنم. حس قشنگیه اما ... 

                         

                         پاییز حزن بی تو نهد پا به باغ دل          یارا چرا ز مهر نگیری سراغ دل ...

 

 

خالی بندی

 

به من می گفت اگر از من جدا گردی 

روی با دیگری آشنا گردی 

و من چون غنچه نشکفته در حال شکوفایی  

از این دوری طاقت سوز می میرم 

 

به خود می گفتم او روزی اگر از من جدا گردد 

جهان از غم فرو می پاشد و غم از در و دیوار می بارد 

 

به خود می گفتم او روزی اگر از من جدا گردد 

چو مرغ شب ز درد داغ هجران تا سحر یک شب نمی پایم 

 

ولی روزی رسید روزی رسید 

از هم جدا گشتیم 

 

نه من از غصه دق کردم 

نه او از دوری من مرد 

نه دنیا رنگ دیگر شد ...   

 

خدایا شکرت

سلام دوستان عزیزم .


منو بخاطر نبودنم ببخشید .راستش ذیگه نه مغز کار می کنه ، نه دست می نویسه و نه...


نمی دونم این چه حکمتیه چه سریه ؛ درست وقتی فکر می کنی همه چی آروم شده ، زندگیت داره روال عادیش رو


پیدا می کنه، درست همون موقع یهو یه خبری بهت می دن که انگار دنیا رو سرت خراب شده .


واقعا موندم تو کار خدا .یعنی درکش برام مشکله ...


خدایا بازم شکرت...


دوستان خوبم سلام .


من هستم ولی خسته ، دلگیر با آرزوهایی بر دل.

کمی مهلت می خوام . دوباره خودم رو گم کردم . بازم نمی دونم چی از زندگیم می خوام .

می دونم ولی دیگران فکر می کنن نمی دونم .

مجبورم چند صباحی رو برای دیگران با فکر اونها زندگی کنم . من فرصت می خوام .

باید تنها باشم شاید دوباره خودم رو پیدا کنم...


خداحافظ زمستان

قدم هایم نمی روند

گام هایم  بر سنگفرش های خیس از برف 

سنگین کشیده می شود .


گرچه زمستان سردی بود ،

و لباس هایم زیر چتر خیال ها ی نازکم ،

خیس شده بود،

حتی بغض نگاهم همیشه ترک خورده ی غربت ها بود ،

اما تاریکی هایش روشن تر از روشنی روز بود

و دستانم گرم در دستان خاطرات تلخ و شیرین کودکی ام  .


زمستان همبشه مرا بیش تر از بهار های زندگیم درک کرده.

اما باید رفت و نا خواسته تن به جبر دیگری دهی که شاید نمی پسندی اما

فردا باز برای من و توست .

زمستان عزیز دلم برایت تنگ می شود ...

خداحافظ زمستان و سلام بر بهار...