دخترم را می بینم که آرام به خواب رفته .
او خسته از بازی های کودکانه به خوابی عمیق فرو رفته .
کاش من نیز کودک بودم و باخواندن کتاب قصه ای که مادرم برایم
می خواند به خواب می رفتم .
دخترم را می بینم که آرام به خواب رفته .
او خسته از بازی های کودکانه به خوابی عمیق فرو رفته .
کاش من نیز کودک بودم و باخواندن کتاب قصه ای که مادرم برایم
می خواند به خواب می رفتم .
به یاد می آورم ؛
نیمه های شب پدر مست و لایعقل به خانه آمد . با صدای
عربده هایش از خواب بیدار شدیم . از وحشت کتک کاری
پدر با مادر ویا برادر بزرگم خواب بر ما حرام شد .
بیچاره مادر که هر چه پدر گفت
گفت چشم تا مبادا عصبانی اش کند و باعث
آبرو ریزی بیشتر در بین همسایگان شود .
آنقدر در دل کوچکمان دعا کردیم تا او به خواب رفت .
وقتی خوابید آرامشی هر چند کوتاه بر خانه حکم فرما
شد . این آرامش ، آرامش قبل از طوفان بود . چون
صبح همان شبی شروع به دعوا
و بهانه گیری کرد و با داد و فریادهایش دوباره قلب
کوچک ما ن را در سینه لرزاند و این قصه بارها و بارها و بارها اتفاق افتاد...
سال ها گذشت ......
ما بزرگ شدیم و از مادر حمایت کردیم . او چاره ای
نداشت جز تغییر و شد همان پدری که ما سال ها از دوران
کودکی مان آرزو داشتیم .
اما چه سود ...
اکنون که به فرزندم می نگرم خوشحالم زیرا او آرام خوابیده .
من در کودکی ام آرام نخوابیدم .
من کودکی نکردم...