دوست دارم پیکی بنوشم
به سلامتی او
به سلامتی آغوش او
که عمری می پنداشتم
گرم است
که مامن دلتنگی ها و
تنهایی هایم است
اما افسوس
پراز خیانت بود...
به سلامتی چشمانی بنوشم
که روزی می پنداشتم
تنها غرق شده ی دریایش هستم
اما افسوس
که ساحل نجات دیگران بود
دوست دارم پیکی بنوشم
به سلامتی غم ها و سال های انتظارم
و به سلامتی سادگی ها و صبوری هایم
دوست دارم پیکی بنوشم
به سلامتی او
به سلامتی نا مردی او...
شب شکست
آیینه شکست
و من شکستم
شب صبح شد
آیینه بند خورد
و زخم شکستن من
همچنان پابرجاست
سالیان سال
دور تراز همیشه
در آیینه نگریستم
دیگر ازخود
چیزی ندیدم
جز آهی بر دل
من بوسه ها را
تو ترانه ها را
و شب ستاره هایش را
گرو خواهد گذاشت
تا همسفرانت فراوان شوند
راه باز است و جاده روشن
از نگاه چپ چپ شب نهراس
ای گرگ باران دیده...
انا لله و انا الیه راجعون
امروز که رفتی با خود نیندیشیدی که قلب هایی از دوریت خواهد شکست .
گویند هر کوچی را بازگشتی ست اما تو باز خواهی گشت؟
رفتی و برای همیشه به خاطره ها پیوستی...
از امروز سنگفرش های خیابان های شهر قدم های ترا می طلبد .
صندلی خالی کلاس را بگو که باید تا مدت ها سبد گل
همراه با قاب عکسی زیبا از تو با لبخنذی زیباتر را در خود جای دهد .
چگونه می توانم باور کنم که دیگر خنده های شیرین و
چهره ی معصومت را هرگز نخواهم دید .
کاش بودی . کاش بودی و سرود زندگی را دوباره سر می دادی .
دوری از تو برایم سخت است . گرچه دوریت را عادت خواهم کرد اما باور نه .
از امروز با به یاد آوردن خاطراتت قطره اشکی
بر گونه هایم جاری خواهد شد ، شاید آرام شوم .
کاش بودی ...
تو خوب بودی و ...
....................................
دوستان عزیز
با خبر شدم که دیروز دانش آموز سال گذشته ام
به نام مهرانگیز امینی دار فانی را وداع گفت .
او زیبا بود . مهربان ، درس خوان و بسیار مودب .
دست تقدیر او را از ما جدا کرد و به دست خاطره ها رساند .
گرچه باورش برام سخته اما حقیقتی ست تلخ .
او رفت اما بیچاره مادرش که امیدوارم خداوند صبری جمیل را بهش عطا کنه .
یاد این فرشته ی 16 ساله گرامی باد
می دانم آسمان آبی ست و دریا آبی تر .
می دانم کوه قهوه ای ست و بال پرندگان و گل ها رنگارنگ ،
می دانم که شکوفه ی درخت سیب صورتی ست .
می دانم اما در ذهن کوچک من همه ی رنگ ها تیره ست و
فقط یک رنگ وجود دارد : سیاهی...
هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شوم دست ها و گوش هایم به حرکت در می آیند .
هر روز با دست ها و گوش هایم می بینم .
صورت مادرم را لمس می کنم و دستان پر مهرش را . من او را می بینم . او زیباست .
اما چهره ی غمگینی دارد . من لبخند تلخش را می بینم .
پدرم را که دلداری ام می دهد و من تلاشش را برای مخفی کردن دردهایش می بینم .
می بینم خوبی ها و بدی ها را . می بینم زیبایی ها و زشتی ها را .
می بینم خنده ی عابری را پس از افتادن...
می دانم دنیای اطرافم پر از رنگ است .
من دنیای هفت رنگ اطرافم را می بینم . من با چشم دل می بینم ...
......................................
دوست من
عصای دستت می شوم .
با آرامش بر شانه ام تکیه کن .
من تو را از جاده ی زندگی عبور می دهم .
من با توام .
در کنار تو ....
بیست و سوم مهر ماه روز جهانی نابینایان ( عصای سفید ) گرامی باد .
صدای هوهوی باد در کوچه و خیابان های شهر ، همه چیز را به حرکت در آورده .
درختان چون بید لرزان شدن . صدای ترسناک شاخ و برگ ها به گوش می رسه .
ظروف کهنه ی پلاستیکی خانه ی همسایه روی زمین کشیده می شود .
انگار باد می خواد با زور وارد خونه ام بشه .
دستامو می زارم رو گوشام ولی زود بر می دارم . دخترم رو می بینم و لبخندمی زنم .
می ترسم . از صدای باد ، از صدای شاخ و برگ درختان و
از کشیده شدن پلاستیک ها روی زمین ، از همه ی این ها وحشت دارم .
خب بی انصاف ها ، آخه منم آدمم ، منم حق دارم .
چقدر می تونم نقش یک مادر نترس رو بازی کنم که
از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسه .
می ترسم لو برم و دستم پیش دخترم رو بشه .
فردای من مبهم شده . همانند این هوای طوفانی هزار اما و اگر در پی داره .
آینده ای نامعلوم . شاید تیره ی تیره شاید هم روشن روشن .
نمی دونم . واقعا نمی دونم ...
من از آینده ی مبهم خودم بیش تر می ترسم .
گویا باد نیست که همه چیز را جابه جا می کند
بلکه این منم در دست باد تقدیر
اثاثیه ی مستعمل خانه ی همسایه را می مانم
و می لرزم مانند درخت تنهای کنار خیابان...